در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب...
و اینک این منم در جایگاه رقیب، رقیب بی رقیب که گاهی حس حسادت است که در وی بر انگیخته شده و آزارش میدهد، میخواهم به پرواز درآیم و خود را از چنگالش رها سازم، میشود؟! نمیدانم.
با خود میگویم، تو هیچ چیز نیستی، چیزی و یا عبارت درست تر کسی برای دیده شدن نیستی، آنکس که میخواهی نیست و اینجاست که تنها در رویاها به پرواز در میایم و فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم... خود را در بلندا احساس میکنم، بلندای آرزوها، واای که چقدر این آرزوها، این نیازها ، این خواستن ها بی انتهاست، من نمیدانم، نمیدانم چگونه قادر به مهارشان باید باشم، نمیدانم چگونه خود را از شر "بودن" نجات دهم، "بودن"ای که همواره میخواهمش و همواره دور است برایم، و این است عذاب. و میدوم و میدوم و تلاش و تلاش... که چه... از این سوال متنفرم!!!! یک بار رسیدم و به محضش پایم لغزید. نه! اینبار کفشی محکم به پا کردم، بندهایش را محکم بسته ام، و اینبار اشتباه نخوام کرد و نخوام لغزید، میدانم...
ps: بیت اول:حافظ